کتاب در مرز وحشت جلد 1 امیر عشیری PDF کتاب، روایت داستان شخصی ایرانی به نام طاهر در دوران جنگ جهانی دوم است که پس از غیبت ناگهانی برادرش، مجبور می شود به استخدام سازمان اطلاعات سری متفقین در ایران موسوم به آ.اس.اس در بیاید که توسط چهار افسر متفق اداره می شد. با سایت پروژه وی آی پی همراه باشید.
“طاهر” و برادرش “طالب” تنها فرزندان خانواده خود هستند که در تهران زندگی می کنند. طالب در سال 1317 برای تحصیل طب به فرانسه می رود و در بازه ای که در فرانسه است، پدرشان فوت می کند.
طاهر نیز پس از پایان دوره دبیرستان وارد دانشکده حقوق می شود و در سال آخر دانشکده، موفق می شود در اداره سیلو کاری برای خود پیدا کند.
او در سال 1321 از این دانشکده فارغ التحصیل می شود و چند ماه بعد نیز طالب از فرانسه به ایران باز می گردد. بعد از سه هفته از ورودِ طالب به ایران و در حالیکه طاهر با او قرار گذاشته برای دیدار مادرشان به کاشمر بروند، در شبی ناگهان غیبش می زند و توسط شخصی مرموز نامه ای برای طاهر می فرستد مبنی بر اینکه حالش خوب است؛ ولی شاید به این زودیها همدیگر را نبینند. با این نامه نگرانی طاهر تا حدودی برطرف می شود.
در آپارتمانم تنها نشسته بودم انتظار برادرم را داشتم. قرار بود ساعت هشت شب برگردد و باهم شام بخوریم . ولی تا آن موقع که در حدود ساعت یازده شب بود ، از او خبری نبود . نگرانش بودم . فکر میکردم ممکن است اتفاق بدی برایش افتاده باشد. جلو پنجره ایستادم .
خیابان امیریه در آن وقت شب خلوت بود. به ندرت اتومبیلی از آنجا رد می شد . باد سرد پاییزی زوزه خفیفی می کشید و برگهای خشک درختان را که بر کف خیابان ریخته بود، حرکت میداد و پچپچی ایجاد میکرد . تا آنجا که میتوانستم خیابان را ببینم حتی یک مغازه هم باز نبود .
چرا اینقدر دبیر کرده ؟ این سئوالی بود که پی درپی از خودم میکردم تنها جوابی که میتوانستم بدهم، این بود که بالاخره پیدایش میشود .
باید صبر کرد . سعی میکردم که خود را با تراشیدن علت هائی برای دیر کردنش ، تسکین بدهم . پشت سرهم سیگار آتش میزدم نگاهم به خیابان بود .گاه که صدای سم اسبان درشکه ای در گوشم می نشست ، گردن میکشیدم و وقتی درشکه را میدیدم ، با خودم می گفتم «خودش است.» ولی درشکه از آنجا میگذشت و انتظار آمیخته با نگرانی من ، همچنان ادامه می یافت . گاهگاه ، عابری دیده میشد که سرش را میان شانه هایش فرو برده از کنار پیاده رو آنطرف خیابان بکندی میگذرد …
حدس زدم که ممکن است با زنی برخورد کرده، و سرش جائی گرم شده است. نگرانی من آنقدر بود که گرسنگی را فراموش کرده بودم .چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود ، ناگهان در سکوت و آرامش …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.