کتاب داستان شب وحید قربانی نژاد صوتی 🎧 تا به حال به این فکر کردهاید که آدمهایی که عکسشان را در ستون گمشدگان روزنامهها میبینیم به چه سرنوشتی دچار شدهاند ؟ بعضی از آنها ممکن است در یک شب سرد زمستانی تصمیم گرفته باشند خانه و زندگیشان را بگذارند و به دیاری دیگر کوچ کنند . درست مثل شخصیت اصلی کتاب صوتی شب. وحید قربانینژاد شلمانی در این داستان کوتاه زندگی مردی را روایت میکند که یک شب تصمیم میگیرد خیالی را که سالهاست در سر میپروراند ، محقق کند . با سایت پروژه وی آی پی همراه باشید .
شخصیت اصلی داستان کوتاه شب خود را با پوچی زندگی رویارو میبیند . او نویسندهی ناموفقی است که داستانهایش با اقبال چندانی مواجه نشدهاند و اکنون خود را در دورترین فاصله از رویاهایش میبیند . مرد بازندهای که از سراسر زندگیاش تنها ناکامیهایش را به خاطر میآورد .
اما درست در یک شب زمستانی ، تصمیم میگیرد فکری را که چهار سال است او را درگیر خود کرده ، عملی کند و از خانه و شهر به سرزمینی غریبه و دور کوچ کند . ولی این تازه ابتدای ماجراست و در ادامهی داستان اتفاقات عجیبی برای شخصیتهای کتاب صوتی شب رقم میخورد . این اثر به همت نشر صوتی گیوا تهیه و منتشر شده است و آن را با صدای حسین نصیری میشنوید .
این نویسنده در تیر ماه 1364 چشم به جهان گشود . وحید قربانینژاد شلمانی از سال 1380 و از سن شانزدهسالگی به وبلاگنویسی روی آورد و در سال 1397 موفق شد نخستین کتاب خود را منتشر کند : مجموعهای از داستانهای کوتاه با عنوان «تاریک ، سرد و بینهایت طولانی» . «شب قدارههای بلند» نام کتاب دیگر وحید قربانینژاد شلمانی است .
مثل آدمی که به ته خط رسیده باشد ، بلند شد . لباسها و وسایل شخصیاش را توی ساکش چپاند و از در خانه زد بیرون . تا صبح توی خیابانهای یخ زده قدم زد و اول صبح توی مینیبوس نشسته بود . توی یکی از کوهستانهای اطراف شهر آشنایی داشت ؛ زمان بچگی چند بار با پدرش آنجا رفته بود ، میدانست پیرمرد کلبه کوچکی دارد که گاهی به مسافرها اجاره میدهد .
اگر پیدایش میکرد ، شب را آنجا میگذراند . همین برایش بس بود. دوست نداشت فکر کند فردا چه خواهد شد ، از همه این افکار پوچ خسته شده بود . مینیبوس با صدای قارقار و دود غلیظ مثل مریضی که توی سرما سرفه کرده و سینهاش خس خس میکند ، به راه افتاد . مرد توی حال خودش بود .
صدای اطراف برایش گنگ و نامفهوم بود . بوی دود گازوئیل و عرق تن مسافرها و صدای همهمه و جر و بحثها و فحشهای چارواداری را به روی خودش نیاورد و فقط چشمش را به منظره زمستانی بیرون دوخته بود . حس کسی را داشت که مدتها چیزی روی دلش سنگینی میکند ، اما نه میتواند هضمش کند نه بالا بیاورد اما نهایتا انگشت کرده توی گلویش و شهر و خانواده و همه کسانی که میشناخته و نمیشناخته را قی کرده پشت سرش و به ناکجاآباد فرار کرده .
💚 فایل های پیشنهادی پروژه وی آی پی 📗
دانلود کتاب قدرت در درون ماست لوییس ال هی صوتی
⭐⭐⭐⭐⭐
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.