کتاب زندگی در پیش رو امیل آژار PDF داستان پسر بچهای را روایت میکند که در دنیای غمگین و سیاهش به دنبال کشف زندگی و پیدا کردن مفهوم آن است . با سایت پروژه وی آی پی همراه باشید .
مومو (محمد) نوجوان فرانسوی – عربی هست که داستان را از زمان سه سالگیاش بیان میکند . او یکی از کودکانی است که خانم رزا در طبقه ششم یک ساختمان بدون آسانسور نگهداری میکند . کودکانی از مادران روسپی که به خانم رزا سپرده شدهاند . داستان زندگی پیش رو (The Life Before Us) همانند بسیاری از داستانهای دیگر درباره رنج ، فقر و تنهایی است .
درباره محلههای شلوغ و مهاجرنشین پایین شهر . مومو داستان متفاوتی از این محله بازگو میکند . زبانی شیرین ، گیرا و خودمانی دارد و چیزهایی را در مورد محله، آدمهایش، فقر و غربت میگوید که با وجود موضوعی نسبتا تکراری، بسیار تازه است .
کتاب زندگی پیش رو هم مانند سایر آثار رومن گاری (Romain Gary) ، نویسنده مشهور و پر اعجاب دنیای ادبیات ، در بستر یک موضوع پرکشش ، نکتههای زیاد و جالبی را درباره زندگی بیان میکند و در پایان کتاب شما هم یک داستان پرفراز و نشیب خواندهاید و هم از نویسنده چیزهای زیادی فرا گرفتهاید . محور اصلی این رمان دربارهی قشری در حاشیه یعنی روسپیها و افراد مرتبط با آنها است . همچنین اثر حاضر درباره عاقبتی که در انتظار این قشر و افرادی که به وجود میآورند است . اینکه چه سرانجامی خواهند داشت .
نگاه بدون قضاوت مومو ، شخصیت اصلی داستان ، برای نمایان کردن زندگی یک روسپی پیر و دیدن نحوۀ زندگی آنها از نزدیک به شما امکان این را میدهد که قضاوتهای نادرست و چهارچوبهای باید و نبایدی خود را دربارهی انسانها فراموش کنید و بتوانید با نگاهی بدون قضاوت زندگی شخصیتهای این رمان را تماشا کنید و تمامی این ویژگیها حاصل انتخاب خردمندانه پسر بچهای چهارده ساله است به عنوان راوی ؛ و البته شخصیتپردازی و همنشینی خوب ماجراهای داستانی . به گونهای که رومن گاری پس از هر بخش با بازیهای خوبی که از زاویه دید دارد ، خواننده را به دنیایی جدید میکشاند که به سبب صمیمیت زبانی راوی ، برقراری ارتباط با این دنیا و پیش رفتن با آن راحت و خواستنی است .
رومن گاری تنها کسی است که جایزه گنکور را برخلاف قوانین آن (که به هر نویسنده یک بار این جایزه تعلق میگیرد) دو بار دریافت نموده است ! یک بار با اسم خودش و بار دیگر به نام امیل آژار برای کتاب زندگی پیش رو این اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند ، حضور دارد . رومن ، سرانجام در سال 1980 با شلیک یک گلوله به زندگى خود پایان داد . در یادداشتى که از خود به جاى گذاشته چنین نوشته : «واقعا به من خوش گذشت . متشکرم ، دیگر کارى نداشتم . خداحافظ …»
به پایین پلهها رفتم و وارد یک راهرو شدم که انباشته از بوى پیشاب و غیره بود ، چرا که در خانهى بغلى که مخصوص سیاه پوستان بود تنها یک پیشابگاه براى صد نفر وجود داشت و آنها هر کجا که مىشد کارشان را انجام مىدادند . زیر زمین به چند قسمت مجزا تقسیم شده بود و درِ یکى از این قسمتها باز بود . و این همانجایى بود که مادام رزا رفته بود و نور هم از آنجا مىتابید . به داخل سرک کشیدم .
وسط اتاق دیوارهاى سنگى داشت و یک مبل قرمز زهوار در رفته نیز در آنجا بود که کثافت از آن مىبارید و مادام رزا روى آن نشسته بود . سنگها مثل دندان از دیوارها بیرون زده بودند و انگار داشتند مىخندیدند . در جایى شمعى با شاخههاى عبرىگونه بالاى یک دستشویى قرار داشت و یکى از شمعهاى روى آن روشن بود . و در کمال تعجب ، یک تخت خواب هم دیدم . واقعاً قراضه بود و فقط به درد سوزاندن مىخورد ، اما روى آن یک تشک ملحفه و بالش بود . علاوه بر آن تلى از سیب زمینى ، یک اجاق گاز ، چند قوطىنفت سفید و یک کارتن ماهى ساردین هم به چشمم خورد . آنقدر مات و مبهوت ماندم که ترس یادم رفته بود ، اما پاهایم عریان بود و کم کم داشت سردم مىشد .
مادام رزا بر روى مبل لکنتهاى که از درزهاى آن نور رد مىشد نشست . نگاه چشمانش پر از غرور بود ، شاید حتى به نظرم پیروزمندانه هم مىآمد ، انگار که کار زیرکانهاى دارد انجام مىدهد . بعد از مدتى از جایش بلند شد . در گوشهى اتاق یک جارو افتاده بود ، آن را برداشت و شروع به جارو زدن کرد .
کار احمقانهاى بود ، چون گرد و خاک بلند مىشد و براى آسم مادام رزا چیزى بدتر از گرد و خاک نبود . هنوز نیم ثانیه نگذشته بود که به خس خس و سرفه افتاد ، اما چون کسى آنجا نبود که جلویش را بگیرد باز هم به جارو زدن خود ادامه داد ، هیچ کس به جز من برایش اهمیتى نداشت . مىدانستم که براى مراقبت از من پول مىگیرد و تنها وجه مشترک ما این بود که هیچ کداممان در این دنیا نه چیزى داشتیم و نه کسى ، اما براى آسم او چیزى بدتر از گرد و غبار نبود .
وقتى کارش تمام شد ، جارو را به زمین گذاشت و سعى کرد که شمع را فوت کند ، اما بر خلاف بزرگى و ابعادش، هیچ باد و هوایى در او نبود . او انگشتش را با زبان خیس کرد و اینگونه توانست شمع را خاموش کند. من هم فلنگ را بستم ، چون مىدانستم کارش که تمام شود دوباره برمىگردد بالا .
💚 فایل های پیشنهادی پروژه وی آی پی 📗
دانلود کتاب مجموعه آثار چخوف سروژ استپانیان جلد اول PDF
⭐⭐⭐⭐⭐
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.