کتاب ساندویچ ژامبون چارلز بوکوفسکی صوتی 🎧 داستان بلند و جذاب پر از طنز است ؛ اما این کتاب در پس طنز به دغدغهها و دردهای جوامع صنعتی و مدرنی میپردازد که با گذشت و مرور زمان از روابط انسانی ، عشق و عاطفه ، مهرورزی و انسانیت خالی میشوند و بالا رفتن از مراتب اجتماعی به هر قیمتی جایگزین روابط انسانی میشود . با سایت پروژه وی آی پی همراه باشید .
ساندویچ ژامبون از زبان یک کودک روایت میشود و بهنوعی اتوبیوگرافی چارلز بوکوفسکی نیز بهحساب میآید . در این رمان شاهد سرنوشت پسربچهای هستیم که داخل محلههای فقیرنشین شهر زندگی میکند و در دوران بحرانهای اقتصادی و جنگ با سختیهای زیادی درگیر خواهد بود. پدر و مادرش دوست دارند که او به جایی برسد ، پدرش میخواهد او مهندس شود ولی هیچوقت رفتار مناسبی با او نداشته است .
پدرش بهطور مرتب و پشت سرهم کتکش میزند . این پسر که هنری چیناسکی نام دارد (نامی که بوکوفسکی برای خودش در کتابها برگزیده است .) سعی میکند بزرگ و خشن شود و اعتباری برای خودش کسب کند . داخل مدرسه به سبب قیافه زشت و جوشهای ناجورش شانس زیادی ندارد و درس هم نمیخواند .
مانند بقیهی کارهای چارلز بوکوفسکی در طول این کتاب هم طنز تلخ جلبتوجه میکند . البته کمتر پیش میآید جایی این طنز بتواند ما را بخنداند ؛ درگیریهای زندگی هنری بهقدری زیاد و سخت است که بیشتر اوقات خواننده مشغول دلسوزی و همدردی است و کمتر فرصت میکند چیزی غیر از این حس کند .
چارلز بوکوفسکی این کتاب را «به همه پدرها» تقدیم کرده است ولی در همان اول کتاب میتوانیم به طعنهآمیز بودن کارش پی ببریم . درباره نام کتاب نقدها و برداشتهای مختلفی وجود دارد . به طور مثال آنکه پسر بچه ، همانند ژامبون میان ساندویچ بین پدر مادرش گیر کرده یا یادآور صبحانه بچهها داخل زمان کودکی بوکوفسکی است از نمونه این برداشتهای متفاوت است .
هاینریش چارلز بوکوفسکی در سال 1920 در شهر آندرناخ در خانواده «هِنری کارل بوکوفسکی» در آلمان متولد شد . او شاعر و داستاننویس آمریکایی متولد آلمان بود . جد پدری بوکوفسکی در آلمان اهل آلمان بودند . بعد از فروپاشی اقتصاد آلمان در پی جنگ جهانی اول ، خانواده در سال 1923 به بالتیمور رفتند .
بعد از پسانداز کمی پول ، خانواده چارلز بوکوفسکیچارلز بوکوفسکیچارلز بوکوفسکی به حومه لسآنجلس رفتند ، که خانواده پدری بوکوفسکی در آنجا زندگی میکردند . در دوران کودکی بوکوفسکی، پدرش اغلب بیکار بود، و به گفتهی خودش بددهن و بدرفتار بود . بعد از فارغالتحصیل شدن او از دبیرستان لسآنجلس ، بوکوفسکی دو سال در دانشگاه شهر لسآنجلس بود و دورههای هنر، روزنامهنگاری و ادبیات را گذراند .
وقتی چارلز بوکوفسکی 23 ساله بود داستان کوتاه «عواقب یک یادداشت بلندِ مردود» در مجله داستان چاپ شد . دو سال بعد از آن داستان کوتاه «20 تشکر از کاسلدان» منتشر شد . در طول این مدت او در لسآنجلس زندگی میکرد اما مدتی را در ایالات متحده آواره بود ، کارهای موقتی انجام میداد و در اتاقهای ارزان زندگی میکرد . در اوایل 1950 در اداره پست لسآنجلس به شغل پستچی و نامهرسان مشغول به کار میشود اما بعد از دو سال و نیم آن را رها میکند .
در 1957 با شاعر و نویسنده «باربارا فیری» ازدواج کرد ، اما آنها در سال 1959 از هم جدا شدند . او قبل از ازدواجش مدتی را به دلیل زخم معده تقریباً وخیم بستری میشود . وی پس از ترک بیمارستان ، شروع به نوشتن شعر کرد . در پی این جدایی ، بوکوفسکی دوباره شرابخواری را از سر گرفت و به نوشتن شعر ادامه داد .
نوشتههای بوکوفسکی به شدت تحت تأثیر فضای شهری که در آن زندگی میکرد ، لس آنجلس ، قرار داشت . او معمولا بهعنوان نویسندهی تأثیرگذار معاصر یاد میشود و از سبک او بارها تقلید کردهاند . بوکوفسکی ، هزاران شعر ، صدها داستان کوتاه ، و 6 رمان ، و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رساندهاست .
در سال 1986 ، مجلهی تایمز بوکوفسکی را قهرمان فرودستان آمریکایی نامید . بوکوفسکی در 9 مارس 1994 در سن پدروی کالیفرنیا در سن 73 سالگی ، اندکی بعد از تمام کردن آخرین رمانش عامه پسند ، از بیماری سرطان خون درگذشت .
«بعد ، من به مدرسه راهنمایی جاستین جونیور رفتم . تقریباً نصف بچههای مدرسۀ دلسی آمدند آنجا ، دقیقاً هم آن نصفۀ قلدر و گنده بک شان . باقی نره غولها از مدارس دیگر آمده بودند . بچههای کلاس هفتم ما بزرگتر از بچههای کلاس نهمی بودند . وقتی برای ورزش به صف میشدیم وضع خندهداری بود ، بیشترمان از دبیرهای ورزش بزرگتر بودیم .
برای حضور غیاب که میایستادیم ، همگی خمیده بودیم با شکمهای بیرون زده ، سرهای پایین ، و شانههای افتاده . واگنر ، معلم ورزش میگفت : «ای بابا ! صاف وایستین ! شونههاتونو بدین بالا !» هیچکس وضعیتاش را عوض نمیکرد . ما همین بودیم ، طور دیگری هم نمیخواستیم باشیم . همهمان از خانوادههای افسردهای آمده بودیم و اغلبمان هم سوءهاضمه داشتیم ، و با این حال خیلی گنده و قوی بودیم .
به نظرم ، بیشتر ما خردک محبتی از خانوادهامان دیده بودیم و بنابر این از کسی مهربانی و عشق گدایی نمیکردیم . بیشتر شبیه یک جک بودیم ، اما مردم مراقب بودند جلویمان نخندند . طوری بودیم که انگار خیلی زود بزرگ شدهایم و از بچه بودن حوصلهمان سر رفته است . برای بزرگترهامان هیچ احترامی قائل نبودیم . مثل پلنگی بودیم که گری گرفته باشد .»
💚 فایل های پیشنهادی پروژه وی آی پی 📗
دانلود کتاب عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز صوتی
⭐⭐⭐⭐⭐
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.